تاریکی همه جا را احاطه کرده
و مهتاب با سخاوت روشنایی اش را
به باغچه ی کوچک سرنوشت تابانده است
صدای جیرجیرکها سنگینی سکوت را میشکنند
و من غرق در تنهایی بر روی نیمکتی قدیمی
کنار بوته های گل سرخ نشسته ام
و برای تنهایی ام رجز میخوانم.
میبینی؟!!
همه چیز مهیاست
شب.مهتاب.نیمکت.گلهای سرخ
و حتی جیرجیرکها.
طعم تلخ نبودنت را برای خودم هجی میکنم
میخواهم به خودم بفهمانم که دیگر نیستی.
ماه من.،
نیستی که انگشتان ظریفت را میان حصار دستانم پنهان کنم،
و گرمای وجودت را آرام آرام
در وجودم تجزیه کنم .
مادامی که نفس میکشم
همه ی سلولهای وجودم تمنای خواستن
دارند
و تو بی رحمانه این تمنا را بیهوده میدانی!
و من متحیرم از چنین استدلالی
که هیچوقت ثابت شدنی نیست
اینک من تنهای تنهایم.
منهای تو. منهای همه ی خوشی ها.
و چه غریبانه با تنهایی جمع شده ام
درباره این سایت