مـاهـور





- خانم "الف" به بانک می‌رود. نوبت می‌گیرد. 

شماره‌اش ۱۳۵ است. 


همان‌جا دوستش را می‌بیند که سه ساعت زود تر از او آمده و دو شماره در دستش دارد. یکی ۲۴ و  یکی ۲۵. 


شماره ۲۵ را از او می‌گیرد و کارش را زود تر از ۱۱۰ نفر دیگر انجام می‌دهد و خوشحال بانک را ترک می‌کند.


- آقای "ب" راننده تاکسی است. 

هر روز دقایقی را فریاد می‌زند تا مسافرانش تکمیل شده و حرکت کند.

امروز باران شدیدی می‌آمد. 

آقای "ب" کسی را سوار نمی‌کرد و می‌گفت که فقط دربست می‌رود.


- خانم "پ" پنجره را باز می‌کند و زیرسفره‌ای را داخل کوچه می‌تکاند.


- آقای "ت" در اتوبان می‌بیند که همه‌ی ماشین‌ها در ترافیک سنگینی هستند. وارد شانه‌ی خاکی می‌شود و از چند صد نفر جلو می‌زند و بعد به داخل صف ماشین‌ها می‌آید.


- خانم "ث" فروشنده است. 

کیفی می‌فروشد با قیمت ۲۰ هزار تومان.

توریستی از همه جا بی‌خبر می‌آید که کیف را بخرد. قیمت را می پرسد. در جواب می‌شنود: ۶۰ هزار تومان.

- آقای "ج" کارمند است. در ساعتی که اوج کار است و مراجعین صف کشیده‌اند، در اتاقش را بسته، چایی می‌ریزد و می‌نشیند کنار همکارش برای گپ زدن.


این مثال ها را تا آخرین حرف الفبا هم می‌شود ادامه داد. 

یک لحظه با خودتان رو راست باشید و بپذیرید که همه‌ی ما به اندازه "توان‌مان" میم و دیکتاتور و ضایع کننده‌ی حق دیگران.



شاید سی سال دیگر 

یک دختر نوزده ساله داشته باشم.

شاید نامش تارا باشد

شاید هم باران!

شکلش نمی دانم شبیه چه کسی باشد.

قدش هم نمی دانم چند سانت است.

نمی دانم مانند مادرش 

موهایش فر و پر پیچ و تاب است 

یا صاف و بی حال.

نمی دانم تک فرزند پدر و مادرش است 

یا خواهر و برادر کوچک تر هم دارد.

اما می دانم دوستش دارم.

می دانم دوستم دارد.

می دانم یادش داده ام در تمام طول روز حداقل یک بار پدرش را ببوسد.

یادش داده ام گل های اتاقش را دوست بدارد.

و هرچند شب یکبار 

دفتر دلنوشته اش را باز کند 

و دلش را خالی کند.

یادش داده ام دردهای دلش را هرچند که ناگفتنی باشد،

بگوید.

هرازگاهی که دلش گرفت

در آغوشم گریه کند.

شنیدن غصه های اطرافیانش را یادش داده ام.

از او خواهش کرده ام 

بی تفاوت رد شدن را یاد نگیرد.

یادش داده ام آخر هفته 

در کافه ی دنج آن کوچه ی خلوت 

با دوستانش بستنی بخورد و بخندد.

دلسوزی برای گربه ی کوچک 

یا توله سگی که در فلان کوچه می لنگید 

را یادش نداده ام

این یکی را خودش از مادرش به ارث برده!

یادش داده ام آنقدر برای خواسته هایش بجنگد 

تا همه ی همه ی خواسته هایش

خاطره شوند

نه حسرت!

نمیگذرام نرسیدن به آرزوهایش عادت شود برایش.

نمیگذرام سیاه پوش و داغدار مُردن آرزوهایش شود.

نمیگذرام تابلوهای "ایست" از رویاهایش غیرممکن بسازد.

نمی دانم سی سال دیگر چقدر توان جنگیدن دارم

اما می دانم برای رساندنش به آرزوهایش می جنگم

می جنگم تا از دست دادن را تجربه نکند.

شاید سی سال دیگر مادر خوبی باشم.

دیووانه 



برای چه باید می گریستم؟

برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟

برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می فهمید؟

یا برای آرزو هایی که مدت ها قبل به عشق رسیدن به او زیرپا گذاشته بودم،بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟

درحقیقت باید می خندیدم.

بایداز اعماق قلبم خوشحالم می بودم و شادی می کردم.

ولی زخم های مکرر آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشده ای در بیابانی مه گرفته،بی اختیار،به خیال سرد مرگ چنگ می زدم ودر سوگ خود می گریستم.

می گریستم در سوگ زنی کخ لاینقطع آفتاب را دوست داشت، وبهار را دوست داشت،وشکوفه را ،باران را ،ومردی که عطربهار وباران وشکوفه داشت.

مردی که در دشت بیکران بازوانش،عشق را وآفتاب را دریغ می کرد.

ماعاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمی دانست،کجا،در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلب های ما را به سلاخی برده بود.

گم شده بودم.

گم شده بود.

گم شده بودیم.

☑نیکی فیروز کوهی


هیچ آدم موفقی روز رو بااین فکر شروع نمیکنه 

من نامرئی هستم،هیچ کس رو نگاه نمیکنم یه آدم بدبختم من یه بازنده ام فکرمیکنید آدم های موفق فقط خوش شناس هستن اشتباه میکنید.

اونا آدمای هستن که زندگیشون و دوست دارن وهمیشه برنده اند.

شما کی تو زندگی خودتون نقش مکمل شدین؟ وقتی بقیه داشتن نقش اصلی رو بازی میکردن

زندگی به این بستگی داره که ترجیح بدین وچجوری زندگی کنید به خودتون اعتماد داشته باشین قدرت درونتون رو باور داشته باشین 

لیدر شماهستید ،شماتو این مسابقه چجور گم شدید

اینو فراموش نکنین دومدل آدم وجود داره

برنده ها

وبقیه نامرئی ها



تاریکی همه جا را احاطه کرده

و مهتاب با سخاوت روشنایی اش را 

به باغچه ی کوچک سرنوشت تابانده است

صدای جیرجیرکها سنگینی سکوت را میشکنند 

و من غرق در تنهایی بر روی نیمکتی قدیمی

کنار بوته های گل سرخ نشسته ام

و برای تنهایی ام رجز میخوانم.

میبینی؟!!

همه چیز مهیاست 

شب.مهتاب.نیمکت.گلهای سرخ

و حتی جیرجیرکها.

طعم تلخ نبودنت را برای خودم هجی میکنم 

میخواهم به خودم بفهمانم که دیگر نیستی.

ماه من.،

نیستی که انگشتان ظریفت را میان حصار دستانم پنهان کنم،

و گرمای وجودت را آرام  آرام

در وجودم تجزیه کنم   .

مادامی که نفس میکشم 

همه ی سلولهای وجودم تمنای خواستن 

دارند

و تو بی رحمانه این تمنا را بیهوده میدانی!

و من متحیرم از چنین استدلالی 

که هیچوقت ثابت شدنی نیست

اینک من تنهای تنهایم.

منهای تو. منهای همه ی خوشی ها.

و چه غریبانه با تنهایی جمع شده ام





تو فکر می‌کنی من هم مثلِ بعضی استعاره‌های آهسته، 

جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است. 

تو فقط یک راه داری: بزن! 

همه‌ی تیرهای خلاص 

از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف می‌گذرند. 

تعلل نکن، 

تا ترانه‌ی بعدی راهی نیست. 

من آب‌ام را خورده، 

کَفَنَم را خریده، 

اشهدِ علاقه‌ام به عدالت را نیز خوانده‌ام. 

تو یکی . دستِ مرا نخواهی خواند! 

حالا بروم، یا بمانم؟ 

دارد باران می‌آید، 

دارد یک ذره نورِ آبی 

به غشای شیشه نوک می‌زند. 


تو برو نمازت را بخوان، 

من هم می‌روم ترانه‌های خودم را.





اینجا
نه فاصله دورم می‌کند از درد،
نه فرصتِ عمری که بیدادِ آدمی.!

فهمیدی منظورم چیست!؟

در تبعیدِ آدمی به اندوهِ آدمی
سال‌هاست
که مرا به سرزمینِ ری فرستاده‌اند
نزدیکِ کوهِ سیاه.

اینجا
من
فقط
حق دارم باران را بشنوم
و گاهی با دیوار سخن بگویم.

من
امشب
اینجا
فرار کرده‌ام به دامنه‌های دماوند.

سیدعلی صالحی
 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها